کد مطلب:148720 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:281

حر بن یزید ریاحی در خیمه ی حسین
حر بن یزید گفت من و پسرم (علی) آمده ایم تا با تو بیعت كنیم. حسین (ع) قدری با حیرت حر بن یزید را نگریست و پرسید چه شد كه تو عقیده خود را تغییر دادی و تصمیم گرفتی كه این جا بیائی و با من بیعت كنی. حر بن یزید گفت به من ثابت شد كه تا این ساعت در راه باطل می رفتم و اینك می خواهم راه حق را پیش بگیرم. حسین (ع) گفت من در صدق گفتار تو تردید ندارم و فكر نمی كنم كه تو برای منظوری غیر از این كه به من ملحق شوی آمده باشی. نیروی عمر بن سعد نسبت به نیروی من آن قدر قوی است كه او احتیاج ندارد در این شب، شخصی را نزد من بفرستد كه مرا اغفال كند اگر فكر كرده باشد كه من اغفال شدنی هستم. او مرا محاصره كرده و می داند، نمی توانم از این جا بروم و اطمینان دارد كه فردا مرا به قتل خواهد رسانید. این است كه تو آن چه می گوئی حقیقت دارد و آمده ای كه به من ملحق شوی ولی چه شد كه عقیده خود را تغییر دادی. حر بن یزید فهمید كه باید برای حسین توضیح بدهد. در هر دوره، و هر كشور، وقتی یك نفر از دسته ای جدا می شود و به دسته مخالف آن می پیوندد باید توضیح بدهد كه چرا از دسته خود جدا شد و به دسته دیگر پیوست و اگر آن توضیح را ندهد در نظر دسته دوم یا مظنون جلوه می كند یا به شكل شخصی جلوه می نماید كه دارای اراده ثابت نیست وهر روز به یك دسته ملحق می شود. این بود كه گفت من از چهار سال قبل از یزید بن معاویه متنفر بودم. حسین پرسید برای چه؟ حر بن یزید جواب داد برای


این كه حاكم بصره عبیدالله زیاد مرا مجبور كرد با یزید بیعت كنم. حسین (ع) گفت می دانم كه به دستور معاویه مردان را مجبور می كردند كه با یزید پسرش بیعت كنند اما بودند كسانی كه بیعت نكردند.

حر بن یزید گفت می دانم كه یكی از آن اشخاص كه به دستور معاویه با یزید بیعت نكرد تو بودی اما در زمان معاویه، آن قدر پاس احترام تو را داشتند كه با این كه بیعت نكردی كسی نتوانست تو را مورد آزار قرار بدهد اما من اگر بیعت نمی كردم دچار خطر می شدم. حسین (ع) گفت آیا نمی توانستی از بصره بروی تا این كه مجبور نشوی با یزید بیعت كنی.

حر بن یزید گفت نه، زیرا اگر برای بیعت نكردن از بصره می رفتم پدرم را به قتل می رسانیدند و پدرم هم نمی توانست از بصره برود چون تمام دارائی ما از طرف عبیدالله بن زیاد ضبط می شد و فرزندان پدرم و من گرسنه می ماندند. حسین (ع) گفت تو در دستگاه یزید بن معاویه دارای منصب شدی و آیا همان گونه كه تو را مجبور به بیعت كردند، مجبورت نمودند كه منصبی را در دستگاه یزید بن معاویه قبول نمائی. حر بن یزید گفت كسی برای این كار مرا مجبور نكرد و جاه طلبی مرا وادار نمود كه منصبی را در دستگاه یزید بپذیرم. ولی همواره در نفس خود احساس ناراحتی می كردم و قلب من می گفت كه باید منصب خود را رها كنم و از دستگاه یزید بن معاویه كناره گیری نمایم اما جاه طلبی و علاقه به ریاست نمی گذاشت. حسین پرسید چه شد كه اینك دست از منصب كشیدی و به من ملحق شدی. حر بن یزید گفت بعد از مدتی تردید امشب، تصمیم قطعی خود را گرفتم و برای این كه از سرزنش باطنی نجات پیدا كنم دست از منصب كشیدم. حسین (ع) پرسید آیا به نتیجه عمل خود فكر كرده ای؟ حر بن یزید گفت آری و می دانم هر چه دارم و حتی جان را از دست خواهم داد. حسین (ع) گفت آیا می دانی كه فردا روز جنگ است؟ حر بن یزید گفت: بلی. حسین گفت كه آیا می دانی كه جنگ فردا از لحاظ من دارای چه نتیجه می باشد؟ حر بن یزید گفت این را هم می دانم. حسین (ع) گفت آیا پیش بینی كرده ای كه هر گاه به من ملحق شوی فردا به قتل خواهی رسید. حر بن یزید گفت بلی. حسین (ع) گفت آیا پیش بینی كرده ای كه من نخواهم توانست كوچكترین پاداش مادی به تو یا به بازماندگانت بدهم؟ حر بن یزید جواب مثبت داد. حسین (ع) گفت آیا فكر زن ها و فرزندان خود را كرده ای؟ و آیا اندیشیده ای كه بعد از تو وضع آنها چگونه خواهد شد؟ حر بن یزید گفت بعد از خود زن ها و فرزندانم را به خدا می سپارم. حسین (ع) گفت دانستم كه بیعت تو با یزید از روی اجبار بوده و اینك از تو می پرسم چه شد كه از یزید بن معاویه بریدی و به من پیوستی؟ حر بن یزید گفت فهمیدم كه تو بر حق هستی و لذا به سوی تو آمدم. حسین (ع) گفت آیا می توانی بگوئی كه چگونه بعد از مدتی تردید مرا بر حق دانستی. نعمان بن ابی عبدالله بن محمد بن منصور معروف به ابوحنیفه متوقی در سال 363 قمری از مورخین شیعه، می نویسد كه حر بن یزید در جواب حسین (ع) گفت از این جهت دانستم كه تو بر حق هستی كه نوه پیغمبر اسلام می باشی.

اما قاضی سعد الدین ابوالقاسم معروف به ابن براج این روایت را نمی پذیرد و می گوید


عقل نشان می دهد كه حر بن یزید نبایستی این حرف را گفته باشد برای این كه حر بن یزید فقط آن روز از این واقعیت اطلاع حاصل نكرد. بلكه او از روزی كه به سن رشد رسید می دانست كه حسین بن علی نوه دختری پیغمبر اسلام است و بایستی از همان موقع او را بر حق دانسته باشد. ابن براج كه او نیز یك مورخ شیعه می باشد می گوید حر بن یزید در جواب حسین (ع) گفت كه من به چهار علت تو را بر حق دانستم. اول این كه وقتی كلامی از تو می شنیدم در من خیلی موثر واقع می گردید در صورتی كه وقتی از یزید بن معاویه و عمال او كلامی می شنیدم در من اثر نمی كرد و به تجربه به من ثابت شده كه وقتی كلامی موثر واقع می شود گوینده كلام به آنچه می گوید عقیده دارد. علت دوم كه سبب شد من تو را بر حق بدانم این است كه دریافتم كه تو در راه خدا و جلوگیری از نقض احكام دین اسلام از همه چیز خود گذشته ای. ای حسین (ع) من تا غروب روز گذشته هم اطمینان نداشتم كه تو در این راه از همه چیز خود بگذری و فكر می كردم كه شاید می خواهی چانه بزنی و در ازای بیعت كردن با یزید بن معاویه، مزایای بیشتر دریافت نمائی اما امروز غروب بعد از این كه برای آخرین مرتبه با عمر بن سعد مذاكره كردی واو فقط تا فردا صبح به تو مهلت داد بر من محقق شد كه تو سازشكار نیستی و نمی خواهی چانه بزنی و قصد داری كه خود را در راه آن چه می گوئی فدا كنی و چون آنچه تو می گوئی راه خداوند و جلوگیری از نقض احكام اسلام است، من هم كه مسلمان هستم تو را بر حق می دانم وبهترین دلیل ثبات یك نفر در راه عقیده ای كه دارد این است كه در آن راه جان بسپارد. حتی تو اگر مسلمان نبودی چون خود را در راه عقیده ای كه داری فدا می كنی من به تو احترام می گذاردم. سومین علت كه سبب گردید كه من بورا بر حق بدانم این است كه معلم قرآن من گفت هر وقت كه بین دو اصل و دو عقیده مردد شدی و نتوانستی تشخیص بدهی كه كدام یك از آن دو بر حق است تا این كه از آن پیروی نمائی ببین كه از كدام یك از آن ها استفاده نمی كنی و اگر فهمیدی كه برای الحاق به آن عقیده چیزی به تو نمی دهند بلكه متضرر هم می شوی بدان كه آن بر حق است و به آن ملحق شو. من می بینم بین عقیده تو و عقیده یزید بن معاویه، عقیده تو بدون فایده مادی است و من اگر به تو ملحق شوم چیزی به من نمی دهند و جان مرا هم می گیرند و این است كه به تو ملحق شدم. چهارمین علت كه سبب گردید كه تو را بر حق بدانم این است كه می بینم تو تنها هستی. نمی گویم بكلی تنها می باشی و عده ای از خویشاوندانت و دوستانت با تو هستند، ولی نیروی تو آن قدر ضعیف است كه مثل این كه تنها می باشی.

حسین (ع) گفت من تنها نیستم چون خدا با من است و بعد از خدا این اشخاص با من هستند و آیا صدای تیز كردن شمشیرهایشان را می شنوی؟ حر بن یزید گوش فراداد و شنید كه چند نفر مشغول تیز كردن شمشیر روی سنگ هستند و حسین گفت این ها شمشیرهای خود را صیقل می دهند تا این كه فردا برای كمك من آن ها را به كار بیندازند. حر بن یزید گفت با این وصف تو از لحاظ افراد به قدری ضعیف هستی كه می توان گفت كه تنها می باشی و من دریافتم چون تو تنها هستی آنچه می گوئی بر حق است و مردم برای زخارف دنیوی به تو رو نیاورده اند تا این كه جمعیتی انبوه با تو باشند و اگر اهل دنیا بودی


تنها نمی ماندی و در این موقع یك قشون به قوت قشون عمر بن سعد با تو بود. حسین (ع) گفت خداوند تو را ببخشاید و رستگار كند. بعد حسین (ع) برادر خود عون را احضار كرد و گفت حر بن یزید و پسرش به كمك ما آمده اند و قصد دارند كه فردا بیاری ما بجنگند و برای آن ها محلی جهت استراحت در نظر بگیر و به آن ها غذا بده كه گرسنه نمانند. حسین (ع) آن گاه به حر بن یزید و پسرش گفت بروند غذا بخورند و استراحت نمایند و از هر دو معذرت خواست كه نمی تواند بیشتر با آنها صحبت كند چون وقتش كم است و بایستی در آن شب به تمام كارهایش برسد و وقتی آن دو نفر می خواستند از خیمه اش خارج شوند گفت: من به طوری كه گفتم پاداشی ندارم كه به شما بدهم و شما پاداش خود را از خداوند دریافت خواهید كرد. عون، حر بن یزید و پسرش را به خیمه خود برد و برای آن ها غذا و از مشكی كه در خارج خیمه آویخته بود آب خنك آورد و این روایت نشان می دهد كه در آن شب، در كاروان حسین از حیث آب در مضیقه نبودند و باید تذكر داد كه موضوع قدغن استفاده از آب رودخانه فرات، در بعضی از مأخذهای معتبر نیست و نبودن آن روایت در مأخذهای معتبر، دلیل بر سكوت عمدی نمی باشد بلكه چون استفاده از آب قدغن نشده بود آن روایت را ذكر نكرده اند.

در بعضی از مأخذها هم مسئله قدغن استفاده از آب با اهمیت زیاد ذكر شده و نوشته اند كه حسین و همراهان و بخصوص كودكان از فرط تشنگی بی حال بوده اند و ما گفتیم كه ضرورت نداشته عمر بن سعد مانع از این شود كه كاروان حسین (ع) از آب استفاده نماید زیرا برتری نیروی عمر بن سعد نسبت به نیروی حسین (ع) آن قدر بود كه افراد كاروان حسین (ع) چه تشنه، چه سیرآب، از پا درمی آمدند و تشنه نگاهداشتن آن ها یك بیرحمی بدون فایده به شمار می آمد و اقتضای فصل را هم بایستی در نظر گرفت، و شب ها در آن منطقه به مناسبت فصل پائیز هوا خنك می شد و در هوای خنك احتیاج انسان به نوشیدن آب كمتر است. وقتی حر بن یزید و پسرش از غذا خوردن فارغ شدند عون برای آن ها بستر خواب آورد و معلوم می شود كه وسایل زندگی در كاروان حسین (ع) نه فقط به اندازه رفع احتیاج كاروانیان وجود داشته بلكه آن قدر وسیله داشتند كه می توانستند از میهمانان پذیرائی نمایند. بعد از این كه عون به وسیله یك خادم بستر خواب برای حر بن یزید و پسرش آورد طوری با آن ها صحبت می كرد كه گوئی در زمان عادی، یك میزبان با میهمانان خود صحبت می كند. عون از همه چیز صحبت كرد غیر از جنگی كه روز بعد، بایستی دربگیرد چون نمی خواست كه راجع به موضوعی كه تولید اضطراب می كند صحبت نماید و رسم اعراب این بود كه هرگز قبل از خوابیدن، راجع به مسائل وحشت آور یا ناراحت كننده صحبت نمی كردند چون آن گونه صحبت را مخل خوابیدن می دانستند و می گفتند كه اگر قبل از خوابیدن راجع به مسائل وحشت آور صحبت شود، انسان تا مدتی بعد از ورود به بستر خواب در فكر آن صحبت وحشت آور می باشد و نمی تواند بخوابد و بعد از این كه خوابید، خواب های وحشت آور می بیند و به همین جهت بزرگان عرب و از جمله خلفای عباسی قبل از خوابیدن نغمه های شادی بخش می شنیدند یا این كه گویندگان خوش صحبت برای آنها داستان های


خنده آور نقل می كردند. یكی از سرگرمی های اعراب قبل از این كه بخوابند ذكر داستان های هزار و یك شب بود كه امروز ما می دانیم كه ریشه آریائی دارد و قصه هائی است كه بین آریاها نقل می شده و بعد از این كه قصه های مزبور منتقل به اعراب گردید رسوم و افسانه های عربی هم با آن مخلوط شد و از این جهت عرب ها قبل از خواب قصه های هزار و یك شب را نقل می كردند كه آن قصه ها سرگرم كننده است و گر چه در آن ها از جادو و طلسم و جن ها صحبت شده اما هیچ یك از آن مباحث تولید وحشت نمی نماید و فقط باعث حیرت می شود. مسئله كشتن زن قصه گو در افسانه های هزار و یك شب و این كه قصه های دنباله دار به قدری شیرین بوده كه خلیفه برای شنیدن دنباله داستان از كشتن قصه گو خودداری می كرده چیزی است كه برای چاشنی داستان وارد قصه های هزار و یك شب شده و واقعیت این است كه ارعاب و به طریق اولی، خلفا و امرا و حكام و توانگران عرب علاقه داشتند قبل از خوابیدن قصه های سرگرم كننده یا نشاط آور گوش كنند و تاریخ گواهی می دهد كه از خلیفه دوم عباسی به بعد تمام خلفا قبل از خوابیدن به قصه ها و صحبت های سرگرم كننده گوش می داده اند و بعضی از آن ها بعد از این كه وارد بستر می شدند گوش به قصه می دادند و چون مردان به داخل حرم سرای خلفا راه نداشته اند بیشتر قصه گوها زن بوده اند و به همین جهت در سرگذشت های هزار و یك شب، آن كه داستان ها را نقل می كند یك زن است.

گفتیم كه عون راجع به همه چیز صحبت كرد جز راجع به جنگ روز بعد و نیز علت الحاق حر بن یزید را به برادرش حسین (ع) مسكوت گذاشت و نزاكت میهمانداری او اجازه نمی داد كه از حر بن یزید بپرسد برای چه وی كه تا آن روز طرفدار یزید بن معاویه بود به برادرش ملحق شده است. عرب ها مردمی بودند ساده و صریح اللهجه و در موقع صحبت با الفاظ بازی نمی كردند و افكار خود را طوری دیگر بر زبان نمی آوردند و هر چیز را به نام اصلی (نه مجازی آن) می نامیدند. وقتی با یك نفر دوست بودند صریح به او می گفتند كه با وی دوست هستند و هنگامی كه با یك نفر دشمن بودند بدون بازی كردن با الفاظ دشمنی خود را ابراز می نمودند و سادگی و صداقت آن ها مانع از این بود كه تعارف، به یكدیگر تحویل بدهند. (شاتوبریان) نویسنده فرانسوی نوشته است كه ما احترام و تعارف را برای این به وجود آورده ایم كه یكدیگر را دوست نداریم و آنهائی كه یكدیگر را دوست دارند نیازمند احترام و تعارف نیستند. ولی همان عرب ساده و راستگو و خشن وقتی دارای میهمان می شد طوری دارای نزاكت می گردید كه با مردم متمدن و مبادی آداب امروزی، فرق نداشت. وقتی یك عرب دارای میهمان می شد چیزی نمی گفت كه میهمان را ناراحت كند و صحبتی نمی كرد كه میهمان را اندوهگین نماید و از حسب و نسب میهمان نمی پرسید و حتی به اشاره و كنایه هم راجع به وضع مادی او و این كه در سال چقدر درآمد دارد صحبت نمی كرد، وی درصدد بر نمی آمد كه بداند میهمان (اگر مرد بود) زن و فرزند دارد یا نه و اهل كجاست؟ نزاكتی كه اعراب هنگام میهمانداری داشتند مثل حافظه قوی آن ها جزو فطرتشان بود و در سال شصت و یكم هنوز اعراب، به درستی شهر نشین نشده بودند و فطرت های ناشی از زندگی


كردن در بادیه را داشتند اما بعد از این كه شهرنشین شدند آن صفات جبلی از بین رفت و به همین جهت در قصه های هزار و یك شب می خوانیم كه وقتی میهمانی بر یك نفر وارد می شود میزبان اسم و رسم و نسب او را می پرسد و حتی از میزان درآمد وی تحقیق می نماید. این كنجكاوی ها كه ناشی از زندگی شهری و تمدن اعراب بود، از موقعی كه آن ها شهر نشین شدند جزو صفاتشان گردید و تمدن، آن ها را حسابگر كرد و وقتی میهمان بر آنان وارد می شد درصدد برمی آمدند كه بفهمند دارای چه حسب و نسبت و درآمد می باشند تا این كه بیش از میزان ثروت میهمان از او پذیرائی نكنند كه مبادا متضرر شوند زیرا بعد از این كه اعراب متمدن شدند پیذائی از میهمان، مطیع حساب سود و زیان شد و از این جهت از میهمان پذیرائی می كردند كه از او متمتع شوند. اما وقتی كه اعراب در بادیه زندگی می كردند میهمان داری مطیع حساب سود و زیان نبود و عرب بادیه اسم و رسم میهمان را نمی پرسید مگر این كه خود او، خویش را معرفی نماید. در خیمه عون قبل از خواب جز صحبت های متفرق، صحبتی دیگر نبود و در خیمه های دیگر نیز همان صحبت ها به میان می آمد. بعضی از راویان اصرار دارند بگویند كه در شب دهم محرم سال شصت و یكم هجری از خیمه های كاروان حسین جز صدای گریه و ناله به گوش نمی رسید. اما این روایت در كتاب هیچ یك از مورخین معتبر، از جمله مورخین مورد اعتماد شیعه دیده نمی شود و روایات مربوط به این كه جز صدای گریه و ناله از خیمه ها شنیده نمی شد ناشی از این است كه راویان خواسته اند كه قلب خواننده را بسوزانند و اشك از چشمانش جاری نمایند روایت مربوط به این كه در آن شب تا بامداد كسی در كاروان حسین (ع) نخوابید نیز ناشی از همان علت است.

یك فرد عادی كه دغدغه ای ندارد به آسودگی می خوابد ولی مردان كاروان حسین در آن شب نمی توانستند مانند شب های عادی به خواب بروند و دیر خوابیدند اما كسی گریه نكرد و ننالید. مردان عرب در شب جنگ نمی گریستند و نمی نالیدند و لو می دانستند كه روز بعد كشته خواهند شد.

روایت نالیدن و گریستن مردان كاروان حسین (ع) در شب دهم محرم، دلیل بر بی اطلاعی از روحیه اعراب بدوی است كه جنگ در نظر آن ها یك واقعه فوق العاده نبود و كشته شدن را هم یك واقعه فوق العاده نمی دانستند. عرب بادیه كشته شدن در جنگ را مباهات می دانست و در نظرش یك بدبختی بزرگ نبود تا این كه در شب جنگ بگرید و بنالد. گریستن و نالیدن مغایر با مردانگی و خشونت جبلی اعراب بادیه بود.

(امراء القیس) شاعر معروف عرب و یكی از هفت شاعر كه آثارشان به اسم (معلقات) شهرت دارد در قصیده اش می گوید در جنگ، تمام خویشاوندان و دوستانم كشته شدند و من همه آن ها را به دست خود دفن كردم و نگریستم و ننالیدم و امروز تنها هستم همان طور كه شمشیر در غلاف تنها است. شاعر دیگر از ارباب معلقات می گوید


در شب جنگ هم مثل شب های دیگر اوقات ما با صحبت های شیرین گذشت و به راحتی خوابیدم. امروز هم با این كه تمدن، مردم را طوری پرورش داده كه دیگر خشونت قبایل بدوی را ندارند باز مردان در شب جنگ نمی گریند و نمی نالند. واقعیت این است كه گریه و ناله را مورخین و بخصوص شعرا و نویسندگان و ادبی می كنند نه مردان جنگاور، شعرا و نویسندگان وقتی شرح یك جنگ را منظوم یا منثور، بیان می نمایند، برای این كه سرگذشت را زینت بدهند و شعر را طوری بسرایند كه در قلب خواننده اثر كند و شرح كارزار را طوری بنویسند كه خواننده تحت تاثیر قرار بگیرد، احساساتی را به جنگجویان نسبت می دهند كه در آن ها وجود نداشته است. این نوع سرودن اشعار و نوشتن سرگذشت ها هم بالنسبه جدید است. در سرگذشت های جنگی مصر قدیم و یونان قدیم و اعراب بدوی حتی به طور نمونه اثری از گریه و ناله نمی بینیم و جنگجویان طوری به میدان جنگ می روند و كشته می شوند كه با رفتن آنها بر سر خوان طعام فرق ندارد. در سرگذشت های جنگی مصر قدیم و یونان قدیم و اعراب بدوی حتی مادران و زنان جنگجویان بر آنها نمی گریند تا چه رسد به خود آنها. در تمام سرگذشت جنگی (هومر) چكامه سرای قدیم یونانی سطری وجود ندارد كه حاكی از گریه و ناله جنگجویان در شب جنگ یا روز جنگ باشد. در تمام اسناد تاریخی مصر قدیم كه روی كاغذ (پاپی روس) نوشته می شد و امروز آن اسناد را پاپی روس می خوانند سطری نیست كه حكایت از گریستن و نالیدن جنگجویان بكند در صورتی كه در پاپی روس های مصری شرح جنگ های متعدد به تفصیل نوشته شده و نام مادران و خواهران جنگجویان را هم در پاپی روس ها می خوانند اما زن ها نیز گریه نمی كنند و نمی نالند. این را هم باید ذكر كرد كه مصر قدیم در مورد اموات وضعی مخصوص داشته چون در مصر قدیم، بر اموات نمی گریستند و ناله نمی كردند چون مصری ها عقیده داشتند كه مرگ آغاز سعادت جاوید است و در نظر آن ها زندگی در این دنیا بدبختی بود نه در دنیای دیگر. به همین جهت در پاپی روس های مصری اثری از عزاداری وجود ندارد و فقط مصری های قدیم در یك مورد عزاداری می كردند و آن این كه شخصی بمیرد و جسدش مومیائی نشود. فقط در این مورد عقیده داشتند و آن شخص مرده است و بربدختی او اگر از خویشاوندان نزدیكشان بود می گریستند و بنابر عقیده مصریان قدیم هیچ بدختی بزرگتر از این نبود كه شخصی بمیرد و جسدش مومیائی نشود و در غیر این صورت مرگ، باعث تاثر نمی شد و كسی را به گریه درنمی آورد. در پاپی روس های مصر قدیم شرح تولد و مرگ فرعون ها كه بعضی از آن ها در جوانی مردند ذكر شده بدون این كه از مرگ آنها ابراز تاثر بشود و سیاق پاپی روس نشان می دهد كه حتی زن و فرزندان آنها از مرگشان متاثر نبوده اند.

از مصر قدیم كه جنبه استثنائی داشته می گذریم و به چنین قدیم می پردازیم و در چین باستانی هم جنگجویان قبل از رفتن به میدان جنگ گریه نمی كردند و نمی نالیدند و بعد از این كه كشته می شدند كسی بر آن ها نمی گریست و نمی نالید و تو گوئی كه رفتن به میدان جنگ و كشته شدن، یكی از وقایع عادی زندگی، در چین باستانی بوده است.


در زندگی اعراب بادیه، مرگ یك پدیده وحشت انگیز و ناامید كننده (برای آنهائی كه باقی می ماندند) نبود و عرب بادیه در صحرا برای قوت لایموت آن قدر رنج می برد كه مرگ پایان رنج های او به شمار می آمد و بعد از این كه می مرد، از زندگی سخت رهائی می یافت و قسمتی زیاد از مردم صحرانشین عرب در چند قرن قبل از اسلام، در تمام عمر حتی یك بار، نان نمی خوردند و نمی دانستند كه طعم نان چیست و مردمی آنچنان، از مرگ بیم نداشتند خاصه آن كه تعصب فوق العاده سبب می شد كه مبادرت به جنگ كنند و یكدیگر را به قتل برسانند. با توجه به آنچه گفته شد گریستن و نالیدن در شب جنگ و گریستن بر كسانی كه در میدان جنگ كشته شده اند از زمانی متداول شد كه (تراژدی) وارد ادب ملل مختلف جهان از روم و یونان گرفته تا چین گردید و می توان گفت كه گریستن و نالیدن بر كشتگان را شعرا و نویسندگان به مردم آموختند و با سرودن اشعاری كه حاكی از فاجعه بود و نوشتن داستان هائی كه در آن فاجعه پروریده و وصف می شد قلب مردم را رئوف و نرم كردند و چشمان آن ها را برای گریستن آماده نمودند و در سال شصت و یكم هجری هنوز در ادب قوم عرب تراژدی با مفهومی كه ما امروز از آن استنباط می كنیم بوجود نیامده بود تا این كه از خشونت جبلی اعراب ساده بكاهد و در شب جنگ آنها را وادار به گریستن و نالیدن كند.